بچهها کازرون؛ از هویزه تا سوسنگرد (خاطراتی از حاج عبدالحسین پیروان)
بخش نخست: پیشاهنگ
مسجد آهنگران (مسجد امام خمینی (ره) کنونی) از پویاترین مساجد کازرون در انقلاب اسلامی بود؛ از همین رو با بچههای این مسجد رفت و آمد داشتم. با پیروزی انقلاب اسلامی، این مسجد به پایگاهی برای گرد هم آمدن نیروهای انقلابی به شمار میرفت. پویایی این مسجد در روزهای پس از انقلاب اسلامی، ما را نیز پاگیر خود کرد. با راهاندازی بسیج در کازرون، مسجد آهنگران، از نخستین مساجدی بود که پایگاه مقاومت بسیج در آن راهاندازی شد و من نیز از همان آغاز، از بسیجیهای آن مسجد شدم.
با عضویت در بسیج، دورههای آموزشی مقدماتی را گذراندیم تا بخاطر ناامنی اوضاع، شبها به نگهبانی از مکانهای مهم بپردازیم؛ جاهایی چون پست تقسیم برق منطقه چنارشاهیجان که چند شب آن جا بودیم و یا سرچشمه آب ساسان و … که با برخی از دوستان مسجدی همچون عباس اثنیعشری، کاظم داوودینژاد، شکرالله پیروان و محمد داوودی و… به نگهبانی میپرداختیم.
تابستان ۵۹، با پایان یافتن سال نخست حضورم به عنوان دانشجوی تربیت معلم، به کازرون برگشتم. برنامه تابستانی من این بود که شبها به مسجد آهنگران میرفتم تا در کنار دوستان باشم و روزها کارگری کنم.
در آن روزها به بنایی رفتم و وردست ابراهیم سیسختی (استاد بنا) کار میکردم. هنگام کار، رادیو روشن بود و گاه گوشمان را با گفتگو و آهنگ مینواخت و گاه با گزارشهای بد، به آژیر کشیدن نیز ادامه میداد و گاهی هم درخواست کمکهای مردمی میکرد. هر چه به پایان تابستان نزدیک میشدیم رادیو گزارشهای مختلف بیشتری از تجاوز پراکنده دشمن بعثی به مناطق جنوب و غرب کشور میداد.
تابستان ۵۹ رو به پایان بود و مهر از راه میرسید. گرمای تابستان رو به کاهش میگذاشت. من نیز خود را آماده میکردم تا با فرارسیدن سال تحصیلی، سال دوم دانشگاه خود را در تربیت معلم ادامه دهم که در پگاه یکی از همین روزهای پایانی تابستان، برای خرید ناشتایی (صبحانه) کارگری، از محل کار بیرون آمدم. هنگامی که به بسیج رسیدم شلوغی آن جا مرا به پرسش واداشت. از هر کس میپرسیدم چه شده است؟ پاسخ دقیق و روشنی دریافت نمیکردم و تنها از یک خبر کلی میشنیدم: ارتش بعث عراق، به آبادان و خرمشهر حمله کرده است.
نمی دانم چند روز از تجاوز رسمی گذشته بود که درخواست نیرو و کمکهای مردمی از رادیو زیاد شد. وسوسه شدم تا سری به بسیج بزنم و خبری بگیرم. این بود که به بهانه خرید صبحانه راهی بسیج شدم. با دیدن شلوغی در مقر بسیج، کنجکاویم را گذاشتم و برای خرید صبحانه راه افتادم. پس از خرید صبحانه و برگشتن به محل کار، اما کنجکاوی رهایم نکرد؛ پس دل درد شدید را بهانه کردم و با گفتن این سخن که امروز میروم تا فردا… دوباره راهی بسیج شدم.
خود را به بسیج رساندم. تازه متوجه شدم که برای اعزام نامنویسی کردهاند. من نیز درخواست دادم؛ گفتند دیر آمدی و چون درخواستکنندگان زیادی داشتیم، ظرفیت پر شد. کسانی هم که نامنویسی کردهاند برای آموزش به پادگان ۰۷ (آن روزها پادگان آموزشی ارتش در مقر گروه ۲۲ توپخانه کازرون بود) رفتهاند تا پس از آموزش به مناطق جنگی اعزام شوند…
هر چه تلاش کردم تا من را نیز بپذیرند، نشد و ناامیدا به خانه برگشتم. این در حالی بود که مسول وقت بسیج، مصطفی بخرد، پسر عمهام من بود اما در اندیشه خود، درخواست از او را، گزینه پایانی خود گذاشتم که اگر همه راهها را بسته یافتم، و از رفتن من جلوگیری شد، آنگاه از او بخواهم.
یکی از راههای دیگر را اقدام از سوی پایگاه بسیج مسجد آهنگران دیدم. پس همچون همیشه شب برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم. تنها از کاظم داوودینژاد را دیدم و هنوز کس دیگری به مسجد نیامده بود. پس از نماز به کاظم داوودینژاد، داستان آن روز را گفتم و اینکه باید برای کمک به بسیج برویم. او با جدیت خواست که همین امشب برویم و به آنان بپیوندیم. پس همان شب با کاظم، که یک کفش دنلپ نو خریده بود (سفیدی کفشش در آن شب تاریک، به گونهای بود که هنوز در خاطرهام ماندگار است.)، از مسجد تا مقر بسیج را پیاده رفتیم. افزون بر خلوتی مقر بسیج، مسولی هم نبود و نگهبان به ما گفت: باید فردا بیایید. و ما با ناراحتی به مسجد برگشتیم.
هنوز کسی خبر نداشت که من امروز را چگونه گذراندهام.
آن شب تا صبح، در خیال خود، راهها و چگونگی رسیدن به نیروهای پادگان را بررسی میکردم.
با پگاه آفتاب، به سوی بسیج رفتم و با ایدهای که چیده بودم بالاخره نامنویسی کردم. همراه با حمید خسروی و سوار بر جیپ شهباز بسیج، به پادگان رفتیم و خود را به بچه ها رساندیم تا برای مبارزه با دشمن، آماده شویم.
دوستی من و حمید خسروی از همین جا آغاز شد.
حمید، افزون بر دوره آموزشی سربازی خود در ارتش، تجربه نظامی و حضور در کردستان را داشت و از نیروهای زبده با بدنی توانمند بود که بسیاری از مسایل را میدانست؛ اما او نیز میبایست دوباره این دورهها را میگذارند. من هم پیشتر، دورههای آموزشی مقدماتی را در بسیج گذارنده بودم.
آموزشها از بامداد و با ورزش صبحگاهی آغاز میشد و با فتح قله و روشهای پیشروی،دشتبانی و خیزها … تا شب ادامه مییافت و تنها هنگام اذان ظهر برای نماز، ناهار و کاستن خستگی یک ساعت به ما وقت داده میشد. شب نیز با غذایی دلچسب از آب و نخود راهی آسایشگاهی با تختهای زیاد و هیچگونه تشک و پتو که شاید متروکه بود، میشدیم.
گاهی نیمهشب با بوی گاز اشکآور و شلیک هوایی گلوله از خواب بیدار میشدیم و از هر درب و پنجره آسایشگاه خود را به بیرون میرساندیم تا کار در شب را بیاموزیم.
میتوان گفت آن اندازه شور و شوق رفتن به جنگ در بچهها بود که غذا یا خواب اهمیت زیادی نداشت. و این شاید پله نخست خودسازی بود.
پس از سه یا چهار روز، با آمدن سید محمود کیانوش همراه با (مرحوم آیتالله حاج شیخ اسدالله) ایمانی، امام جمعه شهر کازرون، در عصری پاییزی به پادگان، آموزش پایان یافت. کیانوش، نخستین سخنرانی را برای حضور در جنگ و جبههها در کازرون با این مضمون آغاز کرد که از آغاز حرکت، همه پلها را پشت سر خویش خراب کنید تا با ارادهای محکم به مبارزه ادامه دهید و امید بازگشت در فکرتان راه ندهید. با پایان سخنرانی ما با این فکر و اندیشه که چند روزه شهرهای تصرف شده خود را آزاد میکنیم و به دیار خویش برمیگردیم، برای وداع و برداشتن وسایل مورد نیاز راهی خانههایمان شدیم.
در آن روز سپاه و بسیج تنها اسحله و مهمات را به ما میدادند و دیگر وسایل شخصی و حتی نظامی چون کولهپشتی، پوتین یا کفش و پتو را باید خودمان میآوردیم. من پیشتر، کولهپشتی شخصی داشتم. یک پوتین هم از برادر بزرگترم به ارث برده بودم.
بخش دوم: راهی
بامداد با این گمان از خانه بیرون آمدم که در مقر بسیج تنها کسانی که میخواهند اعزام شوند، حضور دارند.
هنگامی که به بسیج رسیدم، دیدم همه شهر برای بدرقه و خداحافظی فرزندانشان آمده بودند تا جایی که میتوانم بگویم شاید تا پایان جنگ، بسیج چون آن روز را بخود ندید.
پیش از اعزام، برای گرفتن اسلحه، مهمات و امتحان کردن آنها دوباره به پادگان رفتیم. برنوو، ام.یک، تیربار برنو، تفنگ ۵۷ و بازوکا، اسلحههایی بود که گفته میشد بسیج توانسته است برای ما آماده کند. بیشتر آنها تسلیحات از رده خارج شده ارتش بودند. هنگام امتحان اسلحه از هر نمونه همچون برنو، ام.یک، بازوکا و تفنگ ۵۷ و آموزش شیوه کار، گیرهای اسلحهها خود را نشان میداد که گاه شلیک میشد و گاه نمیشد.
شاید دیدنیترین شلیک آن روز، شلیک بازوکا بود؛ اسلحهای که تا ان زمان هیچ کس از ما آن را ندیده بود و همه مشتاق تیراندازی آن بودیم. دستورات ایمنی آن گفته شد و گلوله را در دهانه بازوکا گذاشتند و با رعایت حدود و فاصله از آن آماده شلیک شد و …..اما هر چه ماشه چکانده میشد، خبری از خروج گلوله نبود. با این وجود، امتحان نکرده قبول کردیم که در جبهه اسلحه کار میکند. البته به ما گفتند که در جبهه مهمات نو هست و این مهمات کهنه و نم گرفتهاند و به همین دلیل شلیک نمیکنند.
یادم نیست که تفنگ ۵۷ امتحان شد یا نه. اما گمانم این است که برای جلوگیری از اصراف تیر و گلوله، سرنوشت تفنگ ۵۷ مانند دیگر اسلحهها شد.
هر کس مقداری مهمات برای اسلحه خود گرفت و در جیب شلوار خود جا داد. من نیز از این قاعده مستثنا نبودم.
پس از گرفتن مهمات، با تجهیزات از پادگان به سمت بسیج حرکت کردیم.
جمعیت فراوانی به بسیج آمده بودند. به همین دلیل ورود به بسیج به سختی انجام شد. شاید تا پایان جنگ، بسیج آن جمعیت را بخود ندید.
محوطه و خیابانهای اطراف از حضور پدران و مادران و مردم پر شده بود. بحث فرزند کسی در میان نبود. مردم احساس میکردند که اینان فرزندان خودشان هستند و باید برای تشکر از آنان بیایند تا دلگرمی و پشتگرمی برای نیروهای اعزامی شوند.
در حیاط بسیج، به خط شدیم.
مصطفی بخرد، مسول وقت بسیج سخنان خود را آغاز کرد و از ایستادگی در مقابل دشمن، شکست دشمن و با پیروزی برگشتن سخن گفت.
سپس (دکتر) علیاکبر پیرویان، به عنوان فرمانده نیروهای اعزامی به جبهه معرفی شد. هلهلهای در مردم و نیروها افتاد. جای شکر داشت که فردی مجرب و جنگدیده قرار است هدایت نیروها را در جنگ بر دوش داشته باشد.
(پیرویان، پیش از این، در افغانستان، دوشادوش رزمندگان افغانی به نبرد با ارتش اشغالگر کمونیستی شوروی پرداخته بود؛ و اکنون در رخدادی ناخواسته میرود تا با دشمنی روبرو شود که جنگی را بر ما تحمیل کرده است. تجربه جنگ در افعانستان میتوانست کمک بزرگی برای این دفاع باشد.)
با توجه به گروهبندی که توسط ارتش در پادگان سازماندهی شده بودیم، به سوی مینیبوسها براه افتادیم.
دقیق یادم نیست که چه روزی اعزام شدیم؛ هرچند گمان میکنم حدود ۲۵ تا ۳۰ مهر ماه ۵۹ بود.
بیشتر بچهها روی دوش مردم برای سوار شدن، به سوی ماشین برده شدند.
هرچند این سفر، آغاز اعزام به جبهه بود، اما خانوادههایی بودند که دو فرزند خود را راهی میکردند همچون احمد و محمود داوودی، زینالعابدین و منصور راسخی، نصرالله و اسدالله سبزی، سید نصرالله و سید رحیم بازبار و شاید کسانی که یادم نمیآید.
هنگام در آغوش کشیدن و بدرقه ما توسط پدران و مادران و مردم عزیز، شکوه و عظمت ویژهای از حضور مردم شهرستان کازرن را میدیدیم.
نیروهایی که به سوی جبهه راهی میشدیم تنها از شهر کازرون نبود که افزون بر فرزندان شهر کازرون، از بخشها و روستاهای کازرون نیز برخی آمده بودند تا دوشادوش ما به نبردگاه روند. (سردار شهید) باقر سلیمانی، (دکتر) شاهین محمدصادقی، قاسمی و … از بخش خشت و کنارتخته، حسین صالحونی و … از بخش قائمیه و نودان، جواد ثمربخش و سید نصرالله و سید رحیم بازیار و قدرت سیفی و…. از روستاهای اطراف بلیان، محمد وحیدی و …. از مهرنجان و تنی دیگر از بخش جره و بالاده همراه ما بودند.
باید گفت یک شهرستان، یکپارچه برای مبارزه با دشمن و دفاع از مهین آماده شده بود.
مردم چه بصورت گروهی و یا فردی هدایایی چون گل و شیرینی و مسقطی و … .به رزمندگان هدیه میدادند. آن اندازه این تنقلات و خوراکیهای هدیه زیاد بود که میتوان گفت آن روز ظهر، بچهها ناهار را با همین هدیهها خوردند.
مردم با قطرات اشکشان، فرزندانشان را راهی جبهه کردند؛ بدرقهای عجیب، نمایان شد. قطرات اشک مادران و پدران و مردم دلسوخته شهرستان کازرون، همان آبی بود که پشت سر مسافران ریخته شد.
قسمت سوم: از کازرون تا اهواز
مینیبوسها پشت سر هم، کاروانی، از بسیج کازرون بیرون میآمدند و راه اهواز پیش میگرفتند. مردم تا خروجی شهر، ایستاده بودند یا همراه با ما تا خروجی شهر آمدند تا فرزندانشان را همراهی کنند.
اکنون این نخلستانها و باغهای بیرونی کازرون بودند که ما رقص برگها و شاخههایشان ما را بدرقه میکردند.
همراه مینیبوسها، دو خودرو مزدا ۱۶۰۰ هم حرکت میکردند؛ یکی مهمات لازم و دیگری مواد غذایی را برای نیروها، همراه داشت و همپای کاروان میآمد. محمدحسن پیروان، برادر بزرگترم، در کنار راننده ماشین مهمات بود. حجتالاسلام عبدالله انصاری (پدر شهید نعمتالله انصاریراد)، امام جماعت روستای بلیان نیز در کنار راننده ماشین تدارکات بود .
با بیرون آمدن از کازرون، سرگرم خوردن شیرینی و سخن شدیم.
هنگام نیمروز، به امامزاده سید حسین رسیدیم. به امامت حجتالاسلام انصاریراد، نماز جماعت ظهر و عصر را برپا کردیم و دوباره سوار ماشینها شدیم و مسیر اهواز را پی گرفتم.
شب، به بهبهان رسیدیم و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بهبهان، بیتوته کردیم. پس از برگزاری نماز جماعت به امامت حجتالاسلام انصاریراد، بر گرد هم شام خوردیم و به گعده نشستیم. هرچند تلاش بر این بود که زود بخوابیم.
بامداد، با اذان بیدار شدیم. پس از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانهای مختصر، سوار بر مینیبوسها راه اهواز را پی گرفتیم.
هر کس داستان نبرد با دشمن را آن گونه که در گمانش میآمد، بیان میکرد؛ هرچند هیچکس از جنگ چیزی نمیدانست؛ زیرا برای هر کس جنگ، جلوهای ویژه داشت و جنگیدن نیز دیگرگونه بود.
حسن صادقزاده، حمید خسروی، رحیم قنبری، حمد سیروس، کریم ملکزاده، کرامت آراسته، فرج عسکری، احمد داوودی، صمد نحاصی و … از کسانی بودند که با در یک مینیبوس بودیم.
کرامت آراسته، چاقویی خریده بود و در گمان خودش برای جنگ تن به تن با دشمن آماده بود. میگفت کسی از دشمن را به بهانهای صدا میزنم تا بیاید و چیزی به او بدهم و هنگامی که به من رسید، با چاقو او را میکشم.
دیگری شکلات همراه داشت. میگفت من شکلاتم را نشان میدهم و او برای گرفتن شکلات به سمت من میآید و در یک چشم به هم زدن او را با تیر خواهم زد.
من نیز میگفتم پشت سنگ و یا جایی پنهان میشوم و دشمن را در جابجایی از پشت سنگها با گلولهای خواهم زد؛ چون مثلاً من زرنگتر و یا در جابجایی در پشت سنگها سریعتر میدوم.
کسی از سنگر، خاکریز، گودال و جانپناه و… چیزی نمیدانست و با همین سادگی به جنگ میرفتیم. دانستههایمان همین بود؛ انگار میخواستیم در فیلمهای وسترن بازی کنیم. جالبتر اینکه نمیدانستیم اهواز، زمینی مسطح و صاف دارد و کوه و تپهای نزدیک آن نیست.
با همین گفتگوها سرگرم بودیم. تا اینکه به نزدیکیهای اهواز رسیدیم. هر چه نزدیکتر میشدیم با دیدن تخریب خانهها و بمبارانها با جنگ آشنا میشدیم.
نزدیک ساعت ۱۲ظهر، به اهواز رسیدیم.
ورود به شهر اهواز با خیابانهای خلوت و کمتردد، برایمان تعجببرانگیز بود. خلوتی شهر آن اندازه بود که ترس داشتیم جایی برویم و ناآشناییمان با شهر، سبب شود تا گم شویم و راهنمایی نیابیم.
به مدرسه پروین اعتصامی، نزدیک چهارراه نادری رفتیم. (بعدها نام این مدرسه بنام پایگاه شهید رجایی تغییر یافت).
با ورود به مدرسه، نیروهایی را دیدیم که از تهران آمده بودند تا پس از گذراندن آموزشهای لازم توسط (شهید دکتر مصطفی) چمران، برای کمک به بچههای خرمشهر، به آنجا بروند. گفته میشد این نیروها به همراه چمران و (آیتالله) خامنهای، به اهواز آمدهاند.
حضور ما با اسلحه برای آنها عجیب بود؛ چرا که آنها هیچ نوع اسلحهای نداشتند و ما نخستین گروهی بودیم که مسلح به اهواز آمدهایم. همچنین آنها تنها اندکی با تفنگ ام.یک آشنایی داشتند و برنو، بازوکا و تفنگ ۵۷ را حتی ندیده بودند و نمیشناختند. همین سبب شد تا ما را دوره کنند و ما از اسلحههایمان برایشان بگوییم.
حمید دیوانی، مسؤل اسلحه بازوکا بود. این اسلحه، بدون گلوله، چون یک لوله پلی.کا با دو ضامن ماشه چکان یا همانند یک بلندگوی دستی، اما بلندتر بود. هنگامی که از حمید میپرسیدند: این اسلحه چگونه کار میکند و به چکار میآید؟ میگفت: هنگامی که در صحنه جنگ، نیروها پراکنده میشوند، و به برای گردآوردیشان نیاز داریم، با این اسلحه صدایشان میکنیم و آنها را گرد هم میآوریم؛ و اینگونه بود تعریف تفنگ ۵۷ و چگونگی کار با آن… هرچند این یکی کارایی زیادی در زدن تجهیزات دشمن داشت.
بخش چهارم: به سوی هویزه
کمکم متوجه میشدیم که جنگ یعنی چه؟ یعنی بیرون آمدن مردم از شهر. شهری که سالیان دراز در آن زیستهاند و اکنون باید همه چیز خود را رها کنند و برای نجات جان خویش به جایی بروند… به کجا؟ این رفتن به جایی دیگر برای کسانی که در شهرهای دیگر کشور، آشنایی دارند، ساده است… اما برای کسی که در شهرهای دیگر کسی را نمیشناسد، مشکلی بزرگ میشود. به کجا رفتن یک مشکل و با چه رفتن مشکلی دیگر و اساسیتر… شاید تا آن هنگام هنوز با فراوانی مهاجرین جنگ، به شهرها روبرو نشده بودیم. شهری چون اهواز، که همیشه مرکز خوزستان بوده است، اکنون خلوت و تنها رها شده است. اهواز خود، حدیث مفصلی از یک مجمل است.
شرایط مردم شهرهای آبادان و خرمَشهر را میتوانستیم از سکوت و خلوتی شهر، در اینجا ببینیم.
گزارشهای ناگوار دیگر که در مدرسه دهان به دهان میشد و نگرانیها را بیشتر میکرد. آبادان و خرمشهر در آستانه سقوطند. درخواست و تلاش بچهها این بود که برای نجات آن دو شهر، اعزام شوند؛ هرچند برای کسانی چون ما که تازه وارد منطقه جنگی شده بودیم و اطلاعی نداشتیم، تصمیمگیری سخت است و باید آن را کسانی که میدانستند، انجام میدادند.
بلاتکلیفی برای همین چند ساعت، امانمان را بریده بود. آمده بودیم تا به نبرد با دشمن برویم. حضور نیروهای دیگر در مدرسه به شدت نگرانمان کرده بود؛ نکند در همین جا متوقف شویم.
ساعت ۴، فراخوان حضور در یکی از کلاسهای مدرسه دادند. نزدیک به ۸۰ نفر در کلاسی گرد آمدیم.
یکی از برادران اهوازی (شهید حسین علمالهدی؛ مسؤل محور دشتآزادگان)، با چهرهای سبزه و خندهرو، با چفیهای بر گردن، وارد کلاس شد. کنار تختهسیاه رفت و گچی بدست گرفت. نقشه منطقه دشتآزادگان، از جفیر تا تنگ چزابه را کشید. مناطقی که برای ما هیچ آشنایی نداشتند و در همه دوران تحصیل، هیچکدام از این مناطق و شهرها را برایمان نگفته بودند. اکنون یک معلم جغرافیا، ما را به جنگ میبرد. همه منتظر چگونه رفتن به آبادان و خرمشهر بودیم… اما اکنون روی تخته کلاس، راهمان عوض شد. باید در اندیشه جایی دیگری برای جنگیدن باشیم. او از حساسیت منطقه هویزه گفت و علیرغم این که بچهها دوست داشتند به خرمشهر بروند، ولی توجیه او را پذیرفتیم که باید به هویزه در قلب دشمن رفت. آن زمان دشمن از سوی دبّحردان و فارسیات به اهواز نزدیک شده و در بخش شمالی سوسنگرد، بر بالای تپههای اللهاکبر مستقر بود. رفتن به هویزه، یعنی به پشت سر دشمن رفتن، بگونهای که با یک حرکت حلقوی میتوانست براحتی نیروهای ما را محاصره و یا از بین ببرد.
ما برای دفاع آمدهایم؛ پس باید هرجا مشخص کردند، به مأموریت برویم .
بر ماشینها سوار شدیم و با عبور از چند خیابان، به سهراه سوسنگرد رسیدیم و رهسپار سوسنگر شدیم.
(اگر اشتباه نکنم، حسن علمالهدی)، برادر کوچک حسین علمالهدی، راهنمای ما بود.
ورودی جاده اهواز به سوسنگرد، نیروهای نظامی لشکر ۹۲ زرهی ارتش، کنار جاده، در حال پدافند بودند. با دیدن ما، برایمان دست تکان میدادند و ما خوشحال از اینکه وارد منطقه جنگی شدهایم و قرار است یک هفته تا یک ماه، جنگ را به سود خود پایان دهیم و دشمن را از خاک خود بیرون کنیم.
در راه تانکهایی سوخته را میدیدیم، که کسی نمیدانست ایرانی یا عراق است؛ هرچند بر گمان ما که ایرانی بودیم، آنها را تانکهای عراقی میدیدیم؛ این حدسیات خودبخود به سراغمان میآمدند؛ هرچند بعداً متوجه شدیم برخی از تانکها، ایرانی بودهاند. این خواب و خیالها، ما را تا رسیدن به حمیدیه، همراهمان بود.
از آنجا نیز گذر کردیم.
کسی نگاهش را از اطراف برنمیداشت؛ شاید بتواند دشمنی را ببیند و به دیگری نشان دهد. هنوز برخی از بچهها در گمان نخستین خود از جنگ بودند که وارد سوسنگرد شدیم. غروب بود. روبروی سپاه سوسنگرد، ایستادیم.
برخی وضو میگرفتند و برخی برای نوشیدن آب و قضای حاجت وارد سپاه شدند. به ما گفته شد تا زودتر کارهایمان را انجام دهیم تا دشمن موقعیتمان را شناسایی نکند؛ چرا که چهار مینیبوس آن هم به صورت کاروان، به خودی خود در آن روزها، یک مانور و تابلوی خوبی برای شناسایی بود.
با بیرون رفتن از سوسنگرد، چند گلولهای به شهر خورد. گفتند دشمن شما را شناسایی کرده است.
در آن روزهای نخست، شلیک گلوله ۵ تا ۵ تا بود که به آن خمسهخمسه میگفتند و تا روزهای پایانی هم نفهمیدیم چرا این نام را بر آن گذاشتهاند. تنها چند گلوله پشت سر هم فرود میآمد.
به هویزه رسیدیم. در جایی پیاده شدیم و با این تذکر که بدون سر و صدا حرکت کنید، راهی مسجد هویزه شدیم.
شهر در تاریکی محض بود. تنها با روشنایی کبریت، هر کس در جایی وسایل خودش را گذاشت؛ سپس نماز جماعت مغرب و عشا را به امامت حجتالاسلام انصاریراد خواندیم. پس از پایان نماز، شام خوردیم و چون در شبستان مسجد برای همه جا نبود، با ۸۰ تن دیگر راهی جایی دیگر شدیم. پس نیروها به دو گروه تقسیم شدند. گروهی در مسجد ماندند و گروهی دیگر در مدرسه جا میگرفتند.
پیش از جابجایی، تذکراتی در رابطه با سخن گفتن با هر کسی درباره حضورمان، اینکه از کجا آمدهایم و تعدادمان چند نفر است و اطلاعات دیگر به ما داده شد. بیشتر بحث ستون پنجم و شیوه اطلاعرسانی به نیروهای عراقی بود. باید زیاد احتیاط میکردیم تا اطلاعاتمان بدست دشمن نیفتد. هنگامی که ندانی دشمن در کدام سوست، ترس انسان بیشتر میشود.
از کوچه پس کوچههای هویزه با آرامی و سکوت کامل، به سوی مدرسه رفتیم.
با مقداری از مهمات که همراه خود داشتیم، همچنین صندوق ویژه مهمات که سنگین هم بود و گاه دو نفری حمل میشد و تحرکمان را کم میکرد و گاه سر و صدا داشت و ما باید سکوت اختیار میکردیم تا کسی صدای ترددمان را نشنود و بفهمد که ما از کجا آمدهایم و چند تن هستیم و تجهیزاتمان چیست؟ راهی مدرسه شدیم.
مدرسه در پشت استادیوم هویزه بود.
به مدرسه رسیدیم.
هر چند تن را برای استراحت و خواب، به کلاسی فرستادند.
من نیز همانند دیگر دوستان وارد کلاسی شدم و جایی زیر تختهسیاه برای خودم، گزینش کردم.در تاریکی با دست، به تمیز کردن آن جا پراختم که دستم به بطریهای خالی خورد. پتو را انداختم. این پرسش که چرا بطری در کلاس است، مرا به کنجکاوی کشاند. یکی از بطریها را با خود به حیاط آوردم تا زیر نور ماه آن را ببینم. نوشته روی بطری تعجب مرا واداشت زیرا روی آن نوشته بود: آبلیموی کازرون. برای لحظهای خشکم زد و ترسی همراه با شک وجودم را فرا گرفت؛ چرا که میترسیدیم لو رفتن اطلاعات شهرمان شهرمان، در حال رخ دادن است.
به کلاس برگشتم و به بچهها گفتم احتمال دارد که فهمیدهاند ما نیروهای کازرونی هستیم و این بطریهای ابلیمو را به عمد در کلاس گذاشتهاند تا بگویند اطلاعاتمان زیاد است. داستان کمی پلیسیتر شد؛ و دقت واحتیاط بیشتری برای امنیت بچهها بوجود آمد و قرار شد تا بچهها در شب نگهبانی داشته باشند. سهم من هم دو ساعت شد.
شب نخست حضور در جنگ را بدون اینکه بدانیم دشمن در کدام سوی ما است، گذراندیم.
صبح متوجه شدیم که بطریها از آبلیموی صادراتی به مناطق است و کار دشمن نیست. تازه برای نخستین بار متوجه شدم که ما کازرونیها کالای صادراتی هم داریم.
بخش پنجم: هویزه
در چند روز نخست حضورمان در هویزه، مردم را نمیدیدیم؛ زیرا کسی از خانهاش بیرون نمیآمد. چرا ؟ نمیدانم . تا اینکه به کمکم مردم از خانههایشان بیرون آمدند و زندگی معمولی خود را شروع کردند و پویایی شهر را دیدیم. با پویایی شهر، پرسههای ما نیز از گردش به خرید دگرگون شد. بچههای وسایل مورد نیاز خود را در همان هویزه میخریدند. من نیز یک چفیه سبز بزرگ خریدم که تا پایان جنگ به عنوان یادگار آن را نگه داشته بودم؛ اگرچه در جزیره مجنون بعلت اصابت ترکش در ورودی سنگر، دو نیم شد (آن روز چفیه دور گردنم نبود).
در این روزهای هویزه، باقر سلیمانی و نورالله داوودی مسئول تدارکات بودند. سلیمانی با آیندهنگری که داشت، مواد غذایی را با جیرهبندی در راستای گرسنه نماندن بچهها در روزهای آتی پخش میکرد که چون بسیاری از بچهها این دید را نداشتند، همیشه در پخش غذا سرو صدا بود. مقدار غذایی که همراه داشتیم، برای مدت کمی بود؛ ولی انگار قرار نیست در حدود ۱۰ روز و یا یک ماهه جنگ را تمام کنیم و اکنون میدیدیم که جنگ ممکن است چندین ماه طول بکشد. از این رو گاهی بچهها با همان مقدار پولی که همراه داشتند از مغازهها خوراک میخریدند. خرید هندوانه و خوردن آن کنار رودخانه کرخه نور، لذت ویژهای داشت که گاه رخ میداد.
در کنار گردشها و پرسههای گاه و بیگاهمان روزانهمان در هویزه، گاه مأموریتهایی نیز به ما داده میشد؛ همچون رفتن به پمپبنزین و پخش نفت یا نظارت بر پخش آرد برای آن که از بینظمی و یا اخلالی جلوگیری کنیم. شب ها نیز هر چند تنمان در گروهی به گشتزنی در شهر و اطراف آن در راستای نگهبانی و پاسداری از شهر میپرداختیم. گاهی در روز یا شب، در جادههای منتهی به هویزه هم، گشتزنی میکردیم. شبهایی نیز روی پشتبام برخی از خانهها با چراغقوه چشمک میزدیم تا اگر کسی قصد خبردهی به دشمن را دارد، شناسایی کنیم. زیرا گفته بودند ممکن است که دشمن با داشتن نفراتی در شهر، اطلاعات لازم را بدست آورد.
آن روزها هنوز خط پدافندی وجود نداشت؛ از این رو ما بصورت حلقه و گرداگرد هویزه، سنگر ساخته بودیم و شبها و گاهی روزها در آن مستقر می شدیم .
نزدیک به یک هفته در مدرسه بودیم تا این که دوباره گروهبندی شدیم و گروهی از ما به ساختمان جهاد سازندگی هویزه، که پس از پل، در آغاز جاده هویزه به سوسنگرد بود، رفتیم.
با آمدن به ساختمان جهاد، برخی از بچههای اهواز همچون حسین احتیاطی، حسن رکابی، رضا پیرزاده، یونس شریفی و… به فرماندهی (سردار شهید) اصغر گندمکار (گفته میشد که اصغر گندمکار، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هویزه است) هم به ما پیوستند تا در شناسایی منطقه، گروه ما را کمک کنند. (اینها بچههای مسجد جزایری از مساجد پویای اهواز بودند)
با پیوستن بچههای اهواز به بچههای کازرون، آموزش نظامی از یک سو و بوجود آمدن فضای معنوی از سوی نیز پی گرفته شد.
تا پیش از آمدن اصغر گندمکار، نمازهای جماعت هر بار به امامت کسی خوانده میشد؛ اما خواندن نماز جماعت به امامت اصغر گندمکار با آن صوت دلنشینش و آرامش ویژهای که داشت، فضای معنوی ویژهای به وجود آورد؛ بگونهای که سخن گفتن با خدا، واقعاً حس میشد. خواندن دعای حجت که به عنوان تعقیبات نماز میخواند هم، ویژگی خودش را داشت. این نماز او، خودبخود بچهها را به تلاش برای برگزاری نماز جماعت به امامت او وا میداشت.
نمازشب هم کمکم راه خودش را برای بچهها باز کرد.
روزها با حسن صادقزاده و حمید خسروی، قرآن میخواندیم و در حد فهم خود برای هم توضیح میدادیم؛ چراکه حس میکردیم در صحنه نبرد و دور از زندگی معمولی و دنیایی، خواندن قرآن هم تقویت روحیه است و هم آیات را بهتر درک میکنیم؛ بویژه سوره توبه و آیات جهادش…
روزها و شبهایمان این گونه میگذشت. تا آن که محرم از راه رسید.
هجدهم آبان ۱۳۵۹ه.ش، روز نخست محرم ۱۴۰۱ ه.ق بود. محرمی که ما را به سوی نبردگاه کربلایی در خود شناور میکرد؛ بیآنکه بدانیم…
محرم شده بود و ما نیز که اینک خود را حسینی و در کربلا میدیدیم، شوری دیگر داشتیم. بدون هیچ امکاناتی، آیینهای سوگواری عاشوراییان را برگزار میکردیم. فرج عسکری، نیز آنچه در هیأت کوی بازار فراگرفته بود، برایمان میخواند و ما سینه میزدیم.
شناسایی و آموزش
ورای فضای معنوی که هر روز بیشتر به عمق آن پا میگذاشتیم، پویایی رزم خود را نیز با آموزشها و شناساییهایی که روزانه داشتیم، بالا میبردیم.
کار شناسایی با هماهنگی علیاکبر پیرویان و اصغر گندمکار انجام میشد.
پیش از آمدن ما به هویزه، عراق به هویزه یورش میآورد. اما مردم پیش از رسیدن دشمن به هویزه، اسلحههای ژاندارمری را بیرون میآورند و اکنون با تلاشهایی که این دو فرمانده داشتند، چند تفنگ ژ۳، تیربار آن و یک نارنجکانداز از آن اسلحهها به نیروها رسید تا با اسلحههای از رده خارج شده ما تعویض شوند. سهم من هم یک تفنگ ژ۳ با قنداق شکسته بود که به شوخی آن را ژ۳ تاشو و یا قنداق کوتاه میگفتم. تیربار ژ۳ هم به فرج عسکری رسید. نارنجکانداز را هم به باقر سلیمانی (وی در سازماندهی یگانهای رزم فرماندهی گردان حضرت زینب(س) لشکر فجر را بر دوش گرفت و در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید) دادند.
از دیگر تجهیزات ما، سهراهه بود؛ که بعنوان نارنجک باید از آن استفاده میکردیم. سهراهه از تجهیزات دستساخت بود که از یک سهراهه فلزی ساخته و با در پوش سه طرف آن را بسته و از سوراخ بالای آن، باروت درونش ریخته میشد. همچنین فتیلهای داشت تا در موافع لازم، با آتش زدن آن پس از چند لحظه منفجر شود. در درگیری باید به نزدیکی دشمن پرتاب گردد تا با انفجار آن، دشمن به هلاکت برسد. هیچگاه نیندیشیدیم که این سهراهه، پس از روشن فتیله، تا چه مدت منفجر خواهد شد؟ یا حداکثر توان ما برای پرتاب کردن آن چند متر است؟ یا دشمن در چند متری ما باید باشد تا بتوان از آن استفاده کرد؟ و تنها سنگینش، برایمان حل شده بود.
همه چیزمان چون تفنگ ام.یک، برنو و نارنجک نمونه بود.
با ورود بچههای اهواز، آموزشهایی برای رودررویی با دشمن همچون استفاده از نارنجک واقعی، شیوه پرتاب، مدت زمان و فاصله تا دشمن و… آغاز شد.
یک روز که برای آموزش در زمین چمن استادیوم به آموزشهای علیاکبر پیرویان گوش میدادیم، اطراف و کمی از محوطه استادیوم با خمپاره بمباران شد. همه پراکنده شدیم و به سوی دیوارهای استادیوم رفتیم تا خود را از ترکشها، در امان نگه داریم. با رسیدن به دیوار، هر از چندی سر خود را بالا میبردیم تا ببینیم دوباره تیراندازی میشود یا نه. گمان ما این بود که خمپاره بصورت تیر مستقیم شلیک میشود. در صورتی که در حمله خمپارهای و یا خمسهخمسه باید روی زمین دراز کشید و نه پشت چیزی پنهان شد؛ اگرچه در دوران آموزش بسیج، خیز ۳ ثانیه و ۵ ثانیه را یاد گرفته بودیم؛ اما در زمان عمل، که فراموشمان شده بود.
در راه برگشت به جهاد سازندگی گفته شد تا بصورت متفرقه حرکت کنیم. نمیدانم با چه کسی برگشتیم. در راه به صحنه جالبی برخوردم که برخی از کودکان هویزه با چوب و تخته برای خودشان تفنگ درست کرده بودند و جنگ را بازی میکردند. دنیای کودکی عجب دنیایی است. هنگامی که در جنگ هستی اما نمیدانی اطرافت چه خبر است و در چه وضعیتی زندگی میکنی. حرکت و جست و خیز آنها، در آن شرایط، بیشتر به یک خواب میماند تا واقعیت. آنها برای حال خود در جنگ و درگیری بودند و پشت تپههای خاکی به این سو و آن سو میپریدند. یادم آمد که ما نیز همین چند روز پیش، درون مینیبوس، هنگام اعزام، چون آنها گمان میکردیم که چگونه دشمن را نابود کنیم. اما اکنون دیگر داستان نیست، واقعیت یک جنگ تمام عیار است.
روز دیگری برای امتحان اسلحههایی که تازه به ما داده بودند و قلقگیری و تیراندازی به بیرون شهر رفتیم. از شهر یک یا دو کلیومتر دور شدیم. هر کسی اسلحههای خود را با شلیک گلوله، امتحان میکرد. برای نخستین بار، شیوه کار نارنجکانداز را که باقر سلیمانی در دست داشت، یاد گرفتیم. اسلحهای که هم سبک و هم گلولهاش به اندازه یک تخممرغ بود؛ اما صدای انفجار زیادی داشت. با نشستن پیرویان در پشت تیربار ژ۳، توجه بچهها نیز به سوی او رفت. او با تبحری خود، تکتک شلیک میکرد که میتوان گفت کار سختی بود.
پس از برگشت از تیراندازی، با صحنهای عجیب روبرو شدیم. بچههای حاضر در جهاد میگفتند مردم از شهر رفتند و شهر خالی شده است. دلیل را پرسیدیم. گفتند مردم گمان کردهاند دوباره عراق حمله کرده است؛ پس رفتند تا از اسارت و محاصره دور شوند
فرداروز، مردم که متوجه اشتباه خود شده بودند، دوباره به شهر برگشتند و زندگی عادی از سر گرفته شد.
گاهی دشمن اطراف ساختمان جهاد و یا جاهای دیگری که بچهها بودند را با خمپاره گلولهباران میکرد؛ گرچه هیچگاه نتوانست گلولهای به ساختمانها بزند. گاه گفته میشد این کار ستون پنجم است که اطلاعات را به دشمن میدهند.
آن روزها شهر هویزه در زیر رودخانه کرخهنور قرار داشت و تنها ساختمان جهاد سازندگی بالای رودخانه و کنار پل ارتباطی هویزه و سوسنگرد بود که بعدها در ادامه جنگ، دشمن همه هویزه را گرفت و با خاک یکسان کرد و تنها مسجد شهر را نگه داشت. (امروز هویزه در بالای رودخانه کرخه کور ساخته شده است و همه ساختمانها، کوچهها، خیابانه، مسجد، پارک و استادیوم و… دوباره ساخته شد.)
یک بار در دوران جنگ، سری به هویزهی تخریب شده زدم و به مسجد تنها باقیمانده شهر رفتم. هنوز جای تیر تفنگ برنویی که شهید رحمان رضازاده به لوله وسط حیاط مسجد زده بود، را میدیدم. عبور بر ویرانهها و ایستادن بر تلهای بوجود آمده، قساوت دشمن را نشان میداد؛ اگر قرار است چیزی بدست نیاوری، حتی اگر مردم یک شهر همزبانت باشند، فرقی در ویران کردن ندارد. او آمده بود که همزبانهای خودش را از جمهوری اسلامی رها کند و حال که چیزی دستگیرش نشده است، باید با ویران کردن شهر، انتقامش را از مردم هویزه بگیرد.
بخش ششم: رو به سوی سوسنگرد
بیش از یک ماه و نیم از آغاز جنگ گذشته است. خرمشهر عملاً سقوط کرده است. دشمن بعثی بر گردن آبادان، دست انداخته است. اهواز زیر بمباران پیاپی، همچنان ایستاده است. و ما همچنان در هویزه…
عصر یکی از روزها، با بمباران ساختمان جهاد سازندگی بیرون آمدیم و در گودالها و چالههای آن دور و بر پناه گرفتیم و تا هنگام مغرب، بیرون از مقر ماندیم. در بخشهای دیگر شهر هم، این بارش خمپاره رخ داده بود. آری! دشمن به سوی سوسنگرد میرود و با این گلولهباران، ما را نیز بیدار میکرد که ماندن در هویزه، یا اسارت است یا شهادت… ۲۲ آبان، ۵ محرم و شیفتگان راه حسین… راه اینجاست…
برای خواندن نماز و خوردن شام، وارد مقر شدیم. به تندی وضو گرفتیم و آخرین نماز جماعت را به امامت اصغر گندمکار برپا داشتیم.
همه وسایل خود چه شخصی و چه تجهیزات و مهمات را برداشتیم و با گرفتن شام که جیرهای از انجیر، مغز بادام و کشمش بود، به سوی سنگرهایی که شبهای پیش هم در آن بودیم، رفتیم.
از آن جا که نمیدانستیم چه در پیش داریم، آمادهباش در سنگرها ماندگار شدیم.
نیمههای شب، شاید ساعت ۳ یا ۴ بامداد، از سر جاده صدایمان کردند تا با همه وسایل، خود را به کامیون برسانیم. خاوری به شکل کانکس، در انتظار ما بود. ده، دوازده نفری میشدیم. هرچند این ماشین برای ما زیاد بود، اما چون تجهیزات همراه داشتیم، کفایت میکرد. با باز شدن درب کانکس، دیدم همه نیروها سوار هستند و چون محل استقرار شب ما در مسیر جاده هویزه – سوسنگرد داشت، بنابرین اخرین کسانی بودیم که سوار شویم. سوار شدن و جا پیدا کردن و نشستن، کار دشواری بود. با هر سختی و دشواری، همه سوار شدند؛ چه سوار شدنی، یکی روی پای دیگری و یکی اسلحهاش روی کمر دیگری… شب و دستور سوار شدن و هر آن با شلیک گلولهای از دشمن و انفجار و … تا لحظهای دیگر …
از هویزه تا سوسنگرد، ۱۵ کیلومتر بود. که این فاصله را با همه سختی رفتیم. در هنگام حرکت، گاه اسلحهای به سر و سینه کسی میخورد؛ ولی از کسی صدایی نمیآمد. فاصله ۱۵ کیلومتری را که در حالت عادی ربع ساعت میشود، از یک ساعت بیشتر شد.
نزدیکیهای سوسنگرد، ماشین ایستاد. گفتند پیاده شوید. با باز شدن درب، برخی از بالا به پایین پرت شدند… چه میتوان کرد.
شب، تاریکی، گلوله، عجله و … کارها را سختتر میکند.
آسمان، کمکم روشن شد. با روشن شدن هوا، هر کسی وسایل خود را برداشت و به دستور فرماندهی، یعنی پیرویان، به راه افتادیم.
من چند نارنجک تفنگی ژ۳ داشتم که با مقداری تیر ژ۳، از کولهپشتیام بیرون آوردم و کولهپشتی را رها کردم. نارنجک تفنگی را زیر بلوز، کنار شکمم جا دادم. گلولههای ژ۳ را هم در جیب شلوارم گذاشتم. تنها دو خشاب، بدون جیب، همراهم بود؛ پس هیچ تجهیزاتی که بتوان مهمات را در آن جا داد نداشتم. با این وضع همراه با دیگران به راه افتادم.
چندی که رفتیم، گفتند تیمم کنید و نماز صبح را بخوانید. این نخستین نمازی بود که با تیمم و بدون شناسایی قبله خواندیم.
جاده آسفالته هویزه –سوسنگرد، نخستین سنگر نیروهای کازرونی بود.
پشت خاکریزی از ماسه بادی، که نگه داشتن خود بر رویش بسیار سخت بود، و باید با هر سختی، خود را روی خاکریز نگهداری تا بتوانی روبروی سیل تانکها پایداری کنی، آماده دشمن شدیم.
پس از چندی ماندن روی خاکریز، پیرویان برخی از بچه ها را خواست تا به خاکریز دیگری که به دشمن نزدیکتر بود، بروند. رحیم قنبری با تفنگ ۵۷ و دو کمکیاش حمد سیروس و کریم ملکزاده، نصرالله ایمانی با آرپی.جی ۷ و کمکاش سید نصرالله بازیار، فرج عسکری با تیربار ژ۳ و کمکیهایش احمد داوودی، صمد نحاصی و حمید خسروی و من با تفنگ ژ۳ و نارنجکهایش به راه افتادیم.
با این امکانات و ام.یکها و برنوها و وسایل اولیه میرفتیم تا رودروری تانکها، دلیرانه بایستیم و امروز جنگی جانانه خواهیم داشت. برنو و تانک، ام.یک و تانک … باورش سخت است؛ حتی امروز باید با سهراهههایی که بجای نارنجک به دستمان داده بودند رودروی تانکها پایمردی کنیم و تا رسیدن تانکها به پشت خاکریز، صبور باشیم و آنگاه از سهراهه استفاده کنیم. روشن کردن فتیله سهراهه، آتش گرفتن فتیله و سپس نزدیک شدن به دشمن تا در تیررس پرتاب ما باشد، آنگاه… انفجار چقدر طول میکشد؟ شاید خود اینها از دقیقه بالاتر رفت شاید عمل نکنند. برای تاریخ مینویسم که آن روز باید تانکها پیشمرگ ما میشدند ولی ما پیشمرگ تانکها شدیم.
تیغهای پاییزی خورشید که پرتاب میشد، تانکهای دشمن هم با غرش و شلیک گلولهها به سوی شهر آمدند.
با هر شلیک گلوله از سوی دشمن، برخی سلاحها از کار میافتاد؛ برنو و ام.یک و…
هر گلولهای که بر زمین مینشست، همراه با خاک و دود، گاه تکهپارهای از بدنی… همه محاسبات ما را به هم میزد…
تازه ششم محرم است… تا عاشورا راه بسیار است…
در دست برخی از بچهها، چوبهایی به شکل اسلحه خودنمایی میکند که کارکردشان پایان یافته است؛ ولی ایمان نمیگذارد که عقبنشینی کنیم.
همراه دیگران به سوی دشمن رفتم. به دشمن نزدیکتر شدیم. روی خاکریز میرفتم و با با دیدن دشمن، هرچند فاصله را تشخیص نمیدادم درست است یا نه، نارنجک تفنگی ژ۳ را شلیک میکردم. صدای انفجارش به اندازیه یک خمپاره ۶۰ بود (این را امروز میگویم چراکه آن روز خمپارهای در دسترس نبود). پس ازشلیک چند گلوله نارنجک، با بدنه تفنگ ژ۳ خودم را به سختی روی خاکریز نگه داشتم. با هر انفجار نزدیکی، خاکریز میلرزید و خودبخود از خاکریز پایین میآمدی. اما باز باید به نبرد ادامه دهی…
از خستگی روی خاکریز نشستم که دیدم (شهید) نصرالله ایمانی (در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسید) و رضا پیرزاده از خاکریز جستند تا برای شکار تانک جلوتر روند. با یک شلیک آرپیجی و به رگبار بسته شدن دوشیکای تانک، دشمن به عقب برگشت.
نمیدانم زمان چگونه میگذشت. بار دیگر از خاکریز پایین آمدم. این بار پیکر اصغر گندمکار را دیدم که گلوله کالیبر، در کناره رانش خورده بود و بچههای اهوازی او را به عقب میبردند.
نزدیک ده یا ده ونیم صبح بود. پیرویان را دیدم که با لباس سبز پاسداریش که او را از دیگران متمایز میکرد، به بچهها سر میزد و آنها را تشویق میکرد. به من که رسید، دستی به پشتم زد و گفت: “بجنگ، که امروز، روز نابودی دشمن است” و رفت… من نیز خواستم به دنبال او بروم. در چند متری یکدیگر، روی خاکریز بودیم. ناگاه گلوله تانکی، خاکریز را به هوا برد… و علیاکبر ما را در خون خویش غلطان کرد… ماندهام… درست میبینم و یا نه؟ باورش سخت است که دوست دیرینهام به شهادت رسیده است… شاید خواب میبینم… باید پذیرفت… جنگ و درگیری با دشمن و ایستادگی کردن، مجروح و شهید هم دارد…بیشتر ما با همین نگاه به دفاع میپرداختیم. مات بودم… اندکی که گذشت، بخود آمدم و به شلیک کردن پرداختم.
صدای بچههای تهران را میشنیدیم که میگفتند فرمانده کازرونیها شهید شد.. کسی بیاید و آن را به عقب ببرد… احساس کردم اگر پیکرش را ببینم شاید کمی بیانگیزه و دلسرد شوم… پس پاسخی ندادم؛ هرچند نزدیکتربن فرد به او بودم. دیدم پتویی را آوردند و او را در پتو گذاشتند و به عقب بردند؛ و من از بالای خاکریز او را مینگریستم و در دل غزل خداحافظی میخواندم. به عقب رفت و نمیدانم او را به کجا بردند… من ماندم بدون فرمانده…
رو به عقب، در سر زاویهای ال مانند، حمید خسروی نشسته بود. خبر شهادت اکبر را به او گفتم. گفت: دیدهام.
گفتم: چه باید کرد؟
گفت: باید همینجا بجنگیم تا اخر…
نزدیک ساعت ۲ بود. خبر دادند که برگردید. به حمید گفتم: میگویند عقبنشینی باید کرد.
گفت: نه! همینجا خوب است. اگر عقبنشینی کنیم، کجا برویم و چگونه بجنگیم؟ اینجا بهترین جا برای نبرد با دشمن است. بمان و مرا کمک کن.
هم آرپیجی و هم تیربار داشت. در زاویه بودن سنگرش، جایی مناسب برایش بود.
ما دو تن، خبر نداشتیم که نیروها کمکم به عقب برگشتهاند. نصرالله ایمانی که داشت برمیگشت، چند گلوله آرپیجی را به ما داد و گفت: کمکی من نیست. باید پیدایش کنم تا کمکم کند..
با رفتن او، هرچند به نظر نمیرسید که گلولهها به تانکی خورده باشد، ولی از پیشروی دشمن جلوگیری میکرد.
گلولههای آرپیجی که به پایان رسید، حمید گفت: برو گلوله بیاور.
نمیخواستم تنهایش بگذارم. جوانی تهرانی از راه رسید و با دیدن ما گفت: من کنار دوستت مینشینم. تو برو برایش گلوله بیاور.
نمیدانستم گلوله کجاست. گمان میکردم در همان جایی که صبح پیاده شدهایم مهمات وجود دارد و باید به آنجا رفت. یادم رفته بود که سهم مهمات هر فرد را به او دادهاند و کسی هم تدارک مهمات را نمیکرد. در هنگام برگشتن برای گلوله، دیدم در خاکریز کسی نیست. ۱۰۰ تا ۱۵۰ متر عقب آمده بود. هیچکس نبود. برگشتم تا به حمید خسروی بگویم. نزدیک پیچ که رسیدم، جوان تهرانی به سویم آمد و جلوم را گرفت و گفت: برگرد.
گفتم: دوستم منتظر من است… باید بروم و خبرش کنم که کسی در خاکریز نیست.
گفت: گلوله کالیبر به گردنش خورد و به شهادت رسید. پس لازم نیست بروی.
با هم کمی به عقب برگشتیم. سخت بود. کمی نشستم. او هم رفت. برگشتم تا حمید را با خود به عقب ببرم.. باز چگونه؟ او با بدنی ورزیده و سنگین، کار من نبود.. اما رفتم تا به او بگویم بد قولی نکردهام و برگشتهام و گلولهای پیدا نکردم تا برایت بیاورم … تا نزدیکی پیچ رفتم… چه میدیدم… پیچ با یک گلوله تانک نابود شده و پیکر حمید روی خاکریز افتاده بود. دسترسی من به او سخت بود.
اکنون با کولهباری از اندوه شهادت گندمکار (نزدیک ۱۰ صبح )، علیاکبر پیرویان (نزدیک ۱ ظهر) و حمید خسروی (نزدیک ۴ بعداز ظهر) برمیگشتم. به تنهایی و آرامآرام بر پیکر شهدا مینگریستم… به شهیدی رسیدم که سر در بدن نداشت.. احساس کردم او را میشناسم.. در او ژرف نگریستم… از روی کفشش او را شناختم؛ او احمد داوودی بود. به یاد آوردم که چند روز پیش با عبدالصمد نحاصی، کفش ورزشی اسپرت زردی همانند هم گرفته بودند. آن دو پسرخاله هم بودند و ظاهراً پس از شهادت احمد، او ناراحت و زیاد نگران که خبر شهادت احمد داوودی را چگونه به برادرش محمود داوودی که در خاکریز کناری است بدهد. کفش نشانه خوبی برای شناسایی احمد داوودی بود…
بدون اینکه کاری از دستم برآید راه را میپیمودم تا به جاده هویزه به سوسنگرد رسیدم. راه شهر را پی گرفتم. هنوز راهی نرفته بودم؛ از دور دو تن را دیدم که به سوی شهر میآمدند. گمان کردم عراقی هستند. پس با تفنگ از کار افتادهام، در گوشهای سنگر گرفتم. نزدیک که شدند، دیدم حسن خاکسبز، از هممحلهایهایم، و یک کازرونی دیگر با هم هستند.
گفتم: کجا بودید؟
گفتند: باید زود از اینجا برویم… وقت سوال و جواب نیست.
گفتم: شما از کجا میآیید؟
گفتند: ساعت ۱۲دستور عقبنشینی دادهاند و ما اشتباهی به سوی هویزه رفتهایم و داریم برمیگردیم
با هم به سوی شهر و ژاندارمری سوسنگرد به راه افتادیم؛ تا به سوسنگرد رسیدیم.
در اطراف مسجد، پل ارتباطی شهر و ژاندارمری، شلوغ بود. هر کسی برای اینکه بداند چه باید بکند، به ژاندارمری میآمد. هیچکس هم پاسخگو نبود.
نیروهای بسیجی که شاید برخی هم مأیوس شده بودند، بدنبال نقطه امید و پناهگاهی میگشتند؛ هرچند تنها پاسخی که گویندهاش را نمیدیدی و میشنیدی این بود که به هر شیوه باید از سوی تپههای اللهاکبر، خود را نجات داد.
مدتی در ژاندارمری ماندم و چون تفنگم کار نمیکرد، برای پیدا کردن تفنگ، به اسلحهخانه رفتم. چون من بسیار بودند و درب اسلحهخانه قفل بود. صدا زدم چه کسی کلید اسلحهخانه را دارد ؟کسی پاسخگو نبود. ناگاه پیامی شنیدم که مسؤلش نیست و از نظر شرعی گناه دارد که کسی اسلحه را بدست غیر بدهد. (در سازمانهای نظامی مقرارتی است که اسلحه باید با مشخصات بعهده یک فرد قرار بگیرد) عصبانی شدم و با تفنگی که از کسی گرفتم تیری به قفل زدم و در باز شد. وارد شدم و اسلحه ژ۳ ای را با سه نارنجک برداشتم. هنوز بسیاری در تردید بودند که حکم شرعی برداشتن اسلحه چیست؟ گناه دارد یا نه؟ میتوان از آن استفاده کرد یا نه؟ تقیدات آن روز نیروها تا کجا رعایت میشد. گفتم ما برای جنگیدن و نبرد با دشمن هیچ نداریم و اگر این اسلحهخانه به دست دشمن بیفتد، آیا اشکال شرعی ندارد؟ پس از این سخنم دیگران نیز برای بدست آوردن اسلحه، وارد اسلحهخانه شدند و هر کس اسلحهای برداشت. یکی از آنها محمد جلیلپور، بچه محل دیگرم بود.
به حیاط ژاندارمری آمدم و زیر درخت نخلی که آنجا بودم نشستم و تفنگ را تمیز میکردم. در ذهنم این بود که در تنگنا، آنگاه که دیگر نتوانستم با دشمن بجنگم و یا گلولهام به پایان رسید، با نارنجک خود را در میان دشمن منفجر کنم.
همچنان تکیه بر درخت، به رفت و آمدها نگاه میکردم.
ژاندارمری پر رفت و آمد و شلوغ بود. هنوز نیروهای ژاندامری در پاسگاه بودند؛ هرچند نمیتوانستند پاسخ درستی به این همه نیرو بدهند؛ چرا که شهر مانند یک نعل اسب در محاصره قرار گرفته بود. برخی میآمدند و برخی میرفتند. سر درگم و بلاتکلیف… من هم مانده بودم چه باید کرد.. نه راه خروجی بلد بودم و نه فرماندهی دستور میداد… باید خود فرمانده خود باشی و تصمیم بگیری که چه کار باید کرد…
غروب شد و تنها من و عبدالرحمن جوانبخت مانده بودیم. هیچکس نبود… گفت: بیا برویم و خود را نجات دهیم.
گفتم: من ابنجا میمانم و جایی نمیروم و اگر شهر بدست دشمن افتاد، بهتر است کشته شویم و ننگ حضور دشمن در شهرمان را نبینیم.
آمده بودیم تا برای پاسداری از میهن بجنگیم و نگذاریم شهر و یا شهرهایمان به دست دشمن بیفتد…
از عبدالرحمن که برویم و از من که باید ماند… تنها اندیشهای که به اندیشگاهم میرسید، ماندن بود .
بخش هفتم: نخستین شب محاصره
هوا رو به تاریکی میرفت. بچههای اهوازی که در هویزه با ما بودند با یک جیپ آمدند. پیاده شدند و نگاهی به ژاندارمری انداختند و دیدند کسی نیست. به عربی با خود سخن میگفتند و من نفهمیدم چه میگویند.
دوباره جوانبخت گفت: بیا برویم. همه رفتند و تنها ما دو نفر هستیم.
گفتم: بگذار شاید بچههای اهواز راهی بلد باشند. چون آنها به منطقه آشنایی بیشتری دارند.
آنها نیز برنامه و شناختی برای بیرون رفتن از شهر نداشتند. امروز هم اصغر گندمکار (فرمانده نیروهای اهوازی) و هم علیاکبر پیرویان (فرمانده نیروهای کازرونی) را از دست داده بودیم و اکنون بدون فرمانده باید تصمیم گرفت.
ما نیز به آنها که سوار ماشین جیپ شدند روی جای بکسل جیپ، با یک پا ایستادیم تا ببینیم آنها کجا میروند. پس از چندی و با دورزدن در شهر، نزدیک خانهای ایستادند. هنگام پیاده شدن، ما را دیدند و تعجب کردند؛ راهی نداشتند چون ما مهمانشان بودیم.
وارد خانه شدیم.
گفتند وضو بگیرید ولی آب نخورید. شاید دشمن آب را مسموم کرده باشد. هرچند هنوز دشمن وارد شهر نشده است، باید احتیاط کرد.
به اندازه یک وضو زمان گذشت که گفتند بیرون برویم. دوباره آنها درون جیپ و ما پشت جیپ روی محل بکسل، خود را آویزان نگه داشتیم. اگر در حالت عادی میگفتند اینگونه پشت جیب روی محل بکسل بایستید، از ترس افتادن و پرت شدن اینکار نمیکردیم؛ اما گریزی نیست… ۱۰۰ متر جلوتر پیاده شدیم.
چون در محاصره بودیم، از رفتن به خانهها هراس داریم. وارد خانهای شدیم. به نماز ایستادم… نخستین نمازی که هنگام با خدا حرف زدن، گمان میکنی صدای خودت با خدا را میشنوی و خدا نجوایت را میشنود.. برای من، آن شب خدا به زمین آمده بود و دلداریمان میداد… وقتی جدی با خدا سخن نگفته باشی، حالا هم باورت نمیشود که او نزدیکترین کس به تو است… تاریکی، گرسنگی، تشنگی، اضطراب… همه امشب جمعند تا شب را به صبح برسانیم. همه نیروها یا عقبنشینی کردهاند یا به درون شهر پناه بردهاند. کسی چیزی نمیداند. همه مبهوتند در اینکه چه باید بکنند و چگونه راهی برای رهایی خویش از محاصره دشمن بیابند؛ و من نیز در این قافله، سردرگم، همراه شب میروم تا به صبح برسم. اگر صبحی باشد؟!
برای یافتن جائی امن تا صبح، پس از چند بار جابجایی در چند خانه، سرانجام در خانهای مسکن گزیدیم.
قرارمان به نگهبانی شد تا دشمن ما را غافلگیر نکند و اگر تقدیرمان به رفتن است در بیداری و شهادت در جنگ باشد نه در خواب و غافلگیری…
خانه تاریک بود و هیچ صدایی نمیآمد. قرار شد حرف نزنیم تا دشمن شناساییمان نکند. با صدای تنفس با هم حرف میزدیم و با دست زدن به یکدیگر پیام را میرساندیم. اگرچه همدیگر را نیز بدرستی نمیدیدیم. هر کس در ذهنش تصویرهایی را برای امشب و فردا میکشید و خیالاتی در سر میپروراند.
اضطراب، دلهره، تاریکی و کمی سرما، درد مشترک این چند نفر بود؛ و من نیز در افکار مختلف: اگر دشمن به خانه حمله کند؟ اگر محل استراحتمان لو رود؟ اگر کسی بیتوجهی کند و بیپروا شلیک کند؟ اگر گلولهای بر سقف خانه فرود آید و بچهها در زیر آوار دفن شوند؟ اگر فردا نتوانیم از خانه بیرون رویم؟ اگر هنگام بیرون رفتن از خانه هدف تیربار دشمن قرار گیریم؟ و اگر شهر بدون هیچ حرکتی از ما بدست دشمن بیافتد؟ و اگرهای زیادی… که تنها ذهن را درگیر یک مبارزه درونی با خود و محیط میکرد.
نگهبان اول به پشتبام رفت. پس از او من باید بروم.
در پشتبامِ تاریک و ساکت، چیزی عایدت نمیشد. گاهی شلیک گلولهای از سوی دشمن، آسمان را روشن میکرد و سکوت را میشکست.
ندانستن اینکه گلوله از کدام سوست، نگرانی را بیشتر میکرد.
پایین آمدم تا نگهبان بعدی جایگزین شود. اما کسی آمادگی نداشت. نمیدانم چرا؟
ترس، خستگی، نیاز به خواب، گرسنگی… شاید چون آن روز، تمامقد جلو نفوذ دشمن به شهر ایستاده بودیم.
دوباره برگشتم با هزاران فکر دیگر.
نه خیابان را میبینی، نه کوچهای، نه رهگذری، نه صدایی و نه جهتی برای آن که جای دشمن کجاست.
هم سرما و هم ترس. ترس و سرما بدحالتی در انسان ایجاد میکند.
گاهی به فکر افراد درون ساختمانم. همرزمانی که میدانم بیدارند اما با من نیستند.
گاهی اگر حرکت گربهای نیز در کوچه یا خیابان پرسه زند را صدای گام دشمن میشنوم.
باد نیز به کمک دشمن آمده بود تا با لرزش برگهای درختان ما نیز بلرزیم .
همه چیز در دست دشمن بود… یک محاصره تمامعیار.
جالب اینکه، از خوردن آب درون خانه نیز ترس داشتیم. نکند دشمن در آب سم ریخته باشد و بمیریم. گاهی برای تسکین خودم سری به پایین میزدم و باز به پشتبام میرفتم. نه در اتاق آرام داشتم و نه روی پشتبام قرار…
نخستین شب یلدای جبهه را نه با نقل، شیرینی، آجیل، دوستان و خانواده گرم و…، که با ترس، اضطراب، گرسنگی، تشنگی و بیخوابی و…گذراندم .یک بار که پایین آمدم تا کس دیگری به نگهبانی بپردازد، به رضا پیرزاده برخورد کردم که آن روز آرپیجی زیادی شلیک کرده و گوشش کر شده بود و چیزی نمیشنید. در تاریکی گفت: چه شده؟ دشمن آمده؟ تانک نزدیک است؟
تازه فهمیدم که شلیک آرپیجی پس از چندین بار، گوشها را ناشنوا میکند. آرامش کردم و به ادامه نگهبانی پرداختم.
اذان صبح پایین آمدم و بچهها را بیدار کردم. تا با خدای خویش نجوا و تکلیف روزمان را روشن کنیم.
(بعدها شنیدم که نصرالله ایمانی (شهید عملیات فتح خرمشهر)، با آرد درون خانه، برایشان بچهها نان پخته است تا گرسنگی روز را فراموش کنند. دیگر اینکه در بخشی کنار رودخانه، عبدالرحمن رضازاده (شهید عملیات ۱۱ شهریور ۶۰) در آن سرمای پاییزی روزهای پایانی آبان، به آب میزند و به آن سوی رودخانه میرود و قایقی پیدا میکند و برمیگردد و با ابراهیم صفری (از شهدای شلمچه) و شکرالله پیروان (شهید عملیات فتحالمبین)، که هر سه با هم پسرخاله بودند، از رودخانه میگذرند و تا پیاده تا روشنای بامدادی به سوی حمیدیه میروند.
بخش هشتم: نخستین روز محاصره
نخستین نماز صبحی که هیچکس نمیداند فردایش چه خواهد شد… شهادت یا اسارت؟ این دوذهن همه را درگیر کرده بود.. تا این که سخن به میان آمد، چکار کنیم. پیشنهاد من، جنگ شهری با دشمن بود و گفتم احساسم این است که هنوز دشمن وارد شهر نشده است؛ چرا که هیچ ترددی دیشب وجود نداشت و احتمال دارد که امروز بخواهد وارد شهر شود. دلیلم من این بود که خرمشهر ۳۵ روز طول کشید تا به دست دشمن افتاد پس ما تا رسیدن نیروی کمکی میتوانیم ایستادگی کنیم.
دوستان اهوازی پیشنهادشان این بود که دوباره بیرون شهر با دشمن بجنگیم و اجازه ورود ندهیم و چون آنها بیشتر بودند، سخنشان پذیرفته شد. با همان جیپ به جنوب شرق شهر رفتیم. با گذر از آخرین خانه، پیاده شدیم. روبرویمان بیابان بود. کمکم تانکها به سوی شهر آمدند.
رضا پیرزاده، با دیدن تانکها، چند گلوله آرپیجی به سوی تانکها رفت. تانکها با شلیک گلوله، چندین خانه را خراب کردند. شدت آتش چنان بود که براحتی کشته میشدیم. از تخریب خانههای پشت سرمان آشکار بود که دشمن میخواهد شهر را بگیرد.
دوستان دیدند که اینگونه جنگیدن سخت است و باید به شهر رفت. هنگامی که خواستند به شهر برگردند، رضا پیرزاده از ما دور شده بود و هر چه صدا یش کردیم نشنید و راه خود میرفت. چون وضعیت را بحرانی دیدیم، رهایش کردیم و به شهر برگشتیم. (پس از آزدای شهر، فهمیدیم رضا پیرزاده نیز به شهادت رسیده است).
به شهر برگشتیم. در هر چهارراه چند نفر مستقر شدند تا از پیشروی دشمن به شهر جلوگیری کنیم. با ورود به شهر، دیدیم نیروهای دیگری هم هستند و آنان نیز گوشهای و چهارراهی را بر دوش گرفتند تا مانع ورود دشمن شوند.
دشمن هم از سوی بستان و هم از سوی هویزه و هم از سوی اهواز به صورت یک نعل اسب میخواست وارد شهر شود. پس شهر را به گلوله بسته بود. همراه شلیک هر نوع گلولهای، منوری هم در میدرخشید. انگار میخواست شهر را با خاک یکسان کند و سپس به آن وارد شود.
در یکی از چهارراهها با جوانبخت ایستاده بودیم که پیرمردی از خانه بیرون آمد و برایمان گز تعارف کرد. با اینکه گرسنه بودیم اما ترس داشتیم که از آن گز بخوریم. پس از یک ساعت که صدای تیر گلولهها از بالای سرمان به گوش میرسید، تصمیم گرفتیم وارد خانه شویم و به پشتبام برویم تا دیدمان نسبت دشمن بهتر شود و همچنین در تیررس ما قرار بگیرند. در زدیم و بالای پشت رفتیم و ساعتی آنجا بودیم که جوانبخت گفت: از پایین صدای بیسیم عراقی میآید.
سخنش را نپذیرفتم و گفتم: خیالات است.
به سوی لبه پشتبام که بالای حیاط بود رفت و گفت: دقیقاً صدا میآید.
من نیز گوشم را تیز کردم، درست میگفت. احتمال دادم در خانه ستون پنجم گیر افتادیم. گفتم: تو برو پایبن ببین اوضاع چگونه است؟ اگر شرایط بد است من از بالا کل خانه را به رگبار میبندم.
گفت: نمیروم.
گفتم: پس مواظب باش من میروم. اگر گلولهای شلیک شد، من و همه را به رگبار ببند.
از نردبان آهنی کنار ساختمان، رو به جلو و مسلح روی نردبان، با خواندن اشهد خود پلهپله پایین آمدم… هر چه پایینتر میرفتم صدای بیسیم بلندتر و رساتر میشد. یقین پیدا کردم به اطاق نرسیده، کشته خواهم شد. ده پله بود، ولی بنظرم ساعتی طول کشید تا به پایین رسیدم. با گامهای آهسته به سوی درب اتاق رفتم. نگاهی به بالا و جوانبخت و نگاهی به درب اطاق داشتم. آماده بودم تا گلولهای سینهام را بشکافد. نزدیک درب، با جهشی ایست دادم. کسی تکان نخورد و پیرمردی ترسان و لرزان بیرون آمد. مرا نگاه میکرد. در همین زمان از سنگر وسط حیاط، جوانی بیرون آمد و گفت: چه خبر است؟
گفتم: شما ستون پنجم هستید و با عراقیها در تماس هستید و گزارش میدهید. باید اعدام شوید.
به گریه و زاری افتادند و گفتند: این رادیو روی موج بیسیم عراقیها تنظیم شده است.
گفتم: چه میگویند؟
گفتند: به فرماندهشان میگویند نمیشود وارد شهر شد و شهر پر از نیرو است. با مقاومت سختی روبرو هستیم.
کمی آرام شدم و آنان را آزاد گذاشتم و درخواست نان کردم.
دو تایی صبحانهای مختصر خوردیم و دوباره به پشتبام رفتیم.
نزدیک ظهر از پشتبام پایبن آمدم و از خانه بیرون رفتم. از چند چهارراه گذشتم. برخی از بچههای کازرونی و دیگران را دیدم و شرحی از وضعیت گرفتم. گفتند: هر غیر بسیجی در شهر، ستون پنجم است. باید دستگیر شوند.
زود برگشتم و مرد جوان را بردم و به مسجد تحویل دادم.
نمیدانم در راه، کجا تکه نانی گیر آوردم تا اندکی از گرسنگی خود بکاهم.
در هنگام برگشت برای رفتن به پشتبام خانه، یکی از بچههای تهران (دکتر عندلب) نیز همراهم آمد. وضع خانه را گفتم. نشستیم و با هم حرفهایی از اوضاع محاصره و شرایط سخت گفتیم. پیشنهاد داد وصیتنامه بنویسیم. گفتم: حالا چه وقت وصیتنامه نوشتن است؛ و بعد نوشتیم به چه کسی بدهیم؟
گفت: میدهیم به همین پیرمرد… بعداً میتواند به آدرسمان پست کند.
همین کار را کردم. در وصیتم چند جملهای از امام علی (ع) به فرزندش محمد حنفیه را که در ذهنم بود نوشتم: تَزُولُ اَلْجِبَالُ وَ لاَ تَزُلْ عَضَّ عَلَى نَاجِذِکَ أَعِرِ اَللَّهَ جُمْجُمَتَکَ تِدْ فِی اَلْأَرْضِ قَدَمَکَ اِرْمِ بِبَصَرِکَ أَقْصَى اَلْقَوْمِ وَ غُضَّ بَصَرَکَ وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَلنَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اَللَّهِ سُبْحَانَهُ لاتزول ولا تزال و… نوشتم و به پیرمرد دادم و از خانه بیرون آمدم.
در شهر بانکی را دیدم که برای آن روز، میتوان گفت از نخستین ساختمانهای مستحکم و بتنی به شمار میرفت و برای ما جانپناهی مناسب، اما با برخورد گلولههای تانک، نیمی از آن فرو ریخته بود.
گاهی پشتبام، گاهی در بیرون از خانه سر چهارراه و گاهی جایی که صدای تیراندازی بیشتری میآمد، به نگهبانی و نبرد میپرداختم. گاهی هم همراه با دیگر نیروها، اگر در شهر، کسی مشکوک را میدیدم، تیر اندازی میکردم؛ اگر چه در تیراندازی کمی خست نشان میدادم که نکند مهماتم تمام شود.
هرچند درگیریها تا شب ادامه داشت، و با تاریک شدن هوا، از آتش دشمن هم کمی کاسته میشد؛ اگرچه تیراندازیهای پراکندهای به گوش میرسید.
پیشتر افزون بر سنگربندی درون شهر، کنار خیابان هم با فاصله، گودال و چاله برای مواقع اضطراری کنده شده بود.
با تاریکی شب و کاهش درگیریها، باید وسط خیابان هم نگهبانی داد و هم استراحت کرد.
با غلامعلی دلپسند، در یکی از این گودالها که نمناک هم بود، بدون هیچ زیراندازی و یا رواندازی، تا صبح، به نوبت نگهبانی دادیم و با تکیه بر دیواره گودال و گذاشتن سر بر دوش خود، نشسته استراحت میکردیم؛ اگرچه استراحتی نبود و با شلیک هر گلوله به شهر، چرتمان پاره میشد.
کارمان این بود که اگر کسی را میدیدیم، به او ایست دهیم و بازرسی کنیم تا نکند از نیروی دشمن نباشد. بهتر بگویم این نیز از ابتکار همان مجموعه چند نفریمان بود و نه دستور از فرماندهی واحد…
تا نزدیکیهای سحر که چشم بیشتر سنگین خواب میشود، بیدار بودم تا توانستم نیمساعتی بخوابم.
شب دوم نیز بدینگونه گذشت و خوشحال از این که توانسته بودیم یک روز از سقوط شهر سوسنگرد جلوگیری کنیم.
بخش نهم: روز دوم محاصره
با پگاه آفتاب، به چهاراهی دیگر که نزدیک مسجد جامع سوسنگرد بود، رفتیم. این رفت و آمدها و جابجاییها، آگاهی و شناخت بیشتری هم به جغرافیای و هم از نیروها به ویژه بچههای کازرون پیدا میکردیم.
برخی از بچهها چون نصرالله ایمانی، نصرالله سبزی، عبدالصمد نحاسی، محمد وحیدی، علیرضا عیسوی و …. در سنگری کنار پل سوسنگرد – بستان به دفاع مشغول بودند و اجازه ورود دشمن به شهر سوسنگرد را نمیدادند؛ چرا که دشمن، پشت ژاندارمری و پشت رودخانه، درآن سوی پل مسقر بود.
این بچهها از روز نخست در همینجا بودند، که ما نمیدانستیم.
فرج عسکری هم در حمله خمپارهای به جیپی در نزدیکی پل از سوی بستان، زخمی شد.
پس از چندی به مسجد سوسنگرد آمدم. مسجدی که محل استقرار شهدا و زخمیها بود. هرچند گاهی با زیاد شدن گرسنگیم به مسجد میرفتم و با دیدن پیکرهای شهدا و زخمیها، دگرگون از مسجد بیرون میآمدم، به سنگر خود میرفتم و گرسنگی را فراموش میکردم.
درگیرهای خیابانی، روز دوم نیز ادامه داشت.
در یکی از درگیریها، پسر عربی را دیدم که گلولهای، کتفش را دریده بود. او را به مسجد رساندیم و به شهر برگشتیم.
در روز دوم توانستیم در برخی جاها ارتش عراق را وادار به عقبنشنی کنیم. تانکی عراقی توانست به هر گونه و شیوهای، وارد شهر شود اما بچهها تانک را با نارنجک متوقف و سربازان تانک را به اسارت گرفتند و حاصل پرک (معروف به شکال)، حسین حمیدی و حمید حیاتداوودی و … از بچههای کازرون بودند که اسیران عراقی را به مسجد آوردند.
این که در محاصره دشمن باشی و بتوانی اسیر بگیری را تنها میتوان معجزه دانست.
در این روز نیز با تیراندازی از پشتبامها و خیابانها از پیشروی دشمن تا شب جلوگیری داشت.
… و باز شب در سنگر نمناک وسط خیابان تا صبح گذارندیم.
بخش دهم: روز سوم
صبح روز سوم را زیر آتش شدید دشمن آغاز کردیم. از آغاز صبح تا نیمروز، بر شدت آتش دشمن افزوده میشد.
با گذر از نیمروز، شدت آتش دشمن نیز رو کاهش نهاد. این تندی نیمروز نخست و این کندی نیمروز پسین، عجیب بود.
گمان میکردم که دشمن از تسخیر شهر منصرف شده است.
نمیدانستیم در بیرون شهر چه میگذرد.
با کاهش درگیریها، خبری به تندی، پیچید.
نیرویهای ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی (شهید دکتر مصطفی) چمران و با همراهی تیپ ۲ لشکر ۹۲ زرهی اهواز، محاصره را شکستهاند و دشمن بعثی عقبنشینی کرده است.
چون نیروهای عراقی، لباس پلنگی بر تن داشتند و چون نیروهای چمران نیز لباس پلنگی بر تن داشتند، گاه به درگیری اشتباهی میانجامید؛ به یاد ندارم که این پیشنهاد چگونه به گوشمان رسید اما برای شناخت یکدیگر، پارچه سفیدی را به بازوانمان بسته بودیم.
ساعت ۴ بود که کسی آمد و گفت: من از نیروهای چمران هستم و بچههای شما روبروی نیروهای ما مقاومت میکنند. کسی بیاید تا تا درگیری رخ نداده است، با من برویم.
.من با او به سوی خروجی شهر در شرق سوسنگرد، حدف اصل جاده اهواز و رودخانه رفتم. در آن جا برخی از نیروهای ما در جنگ با دشمن به شهادت رسیده و پیکرهایشان هنوز روی زمین بود. کسی از نیروهای چمران را ندیدیم. آن مرد گفت: شاید از سوی دیگری وارد شهر شدهاند. پس برگشتیم. راست میگفت از سوی جاده اهواز به سوسنگرد وارد شهر شده بودند. شهر شلوغ بود؛ به ویژه اطراف مسجد که قاده، همسر دکتر چمران نیز آن جا بود .
با آزاد شدن شهر و شلوغی آن، به سوی مسجد نرفتم و راه سنگر خودمان را پی گرفتم. کمی احساس آرامش میکردم. وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم. آماده استراحت شدم؛ هرچند در آن همه شلوغی و سر و صدا خوابیدن امکانپذیر نبود. در این هنگام مصطفی بخرد (مسول وقت بسیج شهرستان کازرون) به سنگرم آمد. پس از سلام، نخستین سخنش این بود که گفت: علیاکبر پیرویان کجاست؟ این پرسش، صبر چند روزهام را شکست و بغضم ترکید. گریه کردم. با گریه من او داستان را خواند.
هنگام رفتن گفت: فردا برای تعویض نیرو، روبروی مقر سپاه سوسنگرد باشید.
در این چند روز، هر گاه رزمندگان پی اکبر میگشتند، میگفتم خودمان باید تلاش کنیم.. کسی نباید گوشهای بنشیند و بر سر و صورت خویش بزند و ناله و زاری کند… حال خودم درگیر این موضوع شدهام. اکبر نه تنها یک فرمانده نظامی بود؛ بچه ها او را برای اخلاقش و خوشبرخوردیاش دوست داشتند. لبخند هیچگاه از لبش بسته نشد و با لبخند فرمان میداد .
بخش یازدهم: شهر پس از آزادی و بازگشت به کازرون
صبح، پس از خواندن نماز صبح، دیدم نیروهای چمران به سمت غرب سوسنگرد، یعنی جاده سوسنگرد به بستان میروند تا نیروهای دشمن را از منطقه دور کنند من نیز همراه آنان رفتم.
در سر پل سوسنگرد، نصرالله ایمانی (شهید نصرالله ایمانی از آغاز به دشتآزادگان رفت و تا عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر و شهادتش در منطقه ماند. اهل تهجد و خودسازی بود. مدتی نیز مسؤلیت نیروهای کازرونی در سوسنگرد را بر دوش داشت) را با آرپیجیاش دیدم. با هم از پی نیروهای چمران، کوچه و پسکوچهها را گذر کردیم. تا به نزدیکی خاکریز دشمن رسیدیم.
دشمن زخمخورده، با هر امکانات تسلیحاتیش شلیک و با گلوله تانک، خانهها را ویران میکرد. من نیز بدون شناسایی تیراندازی میکردم. برای در امان ماندن از ترکشها، به خانهای پناه بردیم. برای محکمکاری در زیر راهپلهای نشستیم. سه نفر بودیم.
کسی گفت: اگر سقف فرو بریزد، در زیر آوار میمانیم. بیرون آمدیم.
چندی بعد تا پل سوسنگرد به بستان با هم برگشتیم. نصرالله از من جدا شد.
در راه برگشت به شهر، غلامعلی دلپسند را دیدم. گفت: مگر برای تعویض به مقر سپاه سوسنگرد نرفتهای؟
گفتم: نه.
از او نیز جدا شدم و برای لقمهای نان به سمت مسجد رفتم. در جلو مسجد، نبی احمدی را دیدم که اطراف ماشین مزدا ۱۶۰۰ میچرخد. پس از سلام و احوالپرسی، گفتم: چه خبر؟
گفت: هیچ!!! همه شهید شدند.
باورم نشد. گفتم: چگونه؟
گفت: اکنون باید ماشین را با مستقیم کردن برقش روشن کرد و به دنبال شهدا رفت.
گفتم: کلید ماشین؟
گفت: در جیب امرالله باقریه بود که شهید شده است و او را به اهواز بردهاند.
واژه “همه”، ذهنم را درگیر کرد و هنگام سوار شدن، دوباره پرسیدم: شهدا چه کسانی هستند؟
او با حالت اضطراب و عجله میگفت: بالای ده نفر…
(در هنگام برگشتن بچههای کازرون، مورد حمله قرار میگیرند و برخی زخمی و برخی شهید میشوند. (شهید) امرالله باقریه، (شهید) حسین کرمی و مصطفی بخرد در این رخداد زخمی میشوند و کسان دیگری چون غلامرصا بستانپور (عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان کازرون)، محمدرضا حمیدی و نصرالله سبزی نیز به شهادت میرسند. کسانی که در این چند روز، اتفاقی برایشان رخ نداد، در یک آن و با یک گلوله به شهادت رسیده بودند
در کوچه هنگام سوار شدن به ماشین، باقر سلیمانی را دیدم و گفتم: میگویند بچهها شهید شدهاند. بیا برویم ببینیم چه خبر شده است؟
گفت: من تا پایان جنگ همینجا میمانم. (سردار شهید باقر سلیمانی، از نیروهای ماندگار در جبهه بود و پس از سازماندهی نیروهای بسیجی و پاسدار در جبهه، مسئولیت گردان حضرت زینب (س) لشکر ۱۹ فجر را بر دوش گرفت. او زرنگ و توانمند در جنگ بود و شور و هیجانی که همیشه همراه خود داشت، انسان را به حرکت وامیداشت. سلیمانی در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید).
با ناراحتی و نگرانی به سمت اهواز رفتیم. در بین راه هرکسی هم که میخواست به اهواز برود، سوار میکردیم.
نخست به یک ساختمانی چند طبقه پس از پل راهنمایی که بعنوان بیمارستان در نظر گرفته شده بود، رفتیم. گفتند: زخمیها را از اینجا بردهاند.
به چند جای دیگر هم رفتیم. چیزی دستگیرمان نشد.
از آن جا که سومین گروه اعزامی از کازرو،ن به فرماندهی سعید کاردانیان، برای تعویض با گروه اول به اهواز آمده و در جنگلهای نورد بودند و نبی احمدی جایشان را میدانست؛ به انجا رفتیم. در آن جا نیز گزارشها پراکنده بود.
شب من و برخی دیگر که به این گروه پیوسته بودیم را به مدرسهای بردند. بیشتر نیروها با توجه به نشست صبح در سپاه سوسنگرد به این جا آمده بودند.
تازه فهمیدیم که خبر محاصره در کازرون پیچیده شده است و مردم در سوگ نشستهاند. از این رو با هماهنگی، همان شب همگی راهی کازرون شدیم.
سوار کامیونی شدیم تا به کازرون برگردیم. پلیسراه ما را نگه داشت و گفت: شما مسلح هستید و اجازه خروج ندارید. باید اسلحهها را تحویل دهید و بعد خارج شوید.
بچهها هم میگفتند: ما با اسلحه آمدهایم و با اسلحه هم باید خارج شویم.
همین بحث، وقت زیادی از ما را گرفت. دوباره به مدرسه پروین اعتصامی برگشتیم. همان مدرسهای که روز نخست به آن وارد شده بودیم. قرار شد یکییکی اسلحهها را با شماره و مشخصات تحویل داده شود. من از خستگی زیاد در گوشهی راهرو مدرسه بخواب رفتم. با صدای حسن خاکسبز از خواب بیدار شدم. گفتم: چه خبر است؟
گفت: همه، اسلحه را تحویل دادهاند و سوار ماشین شدهاند. تنها تو ماندهای بلند شو تا جا نمانی.
رفتم اسلحه را تحویل دادم و سوار کامیون، راهی کازرون شدیم.
فردا ظهر، همزمان با ظهر عاشورا، در همان وضعیت خاکی، مستقیم به سمت بهشت زهرا رفتیم.. غوغایی برپا شده بود…
هم دیدار مردم با فرزندانشان و هم تشیع برخی از شهدا…
آن از بدرقه روز نخست و این استقبال امروز، در تاریخ دفاع مقدس مردم کازرون بیمانند بود.
جنگ، عاشورا، ظهر عاشورا، شهید و… همه تصویرهای عاشورایی که یک ملت در ذهنش نقش بسته بود امروز در شهر تکرار شده است.
آن روز فرمانده شهیدمان علیاکبر پیرویان (دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود که مدتی در افعانستان مبارزه کرده بود. با فرمان امام (ره) و راهاندازی بسیج، مسولیت آموزش نظامی بسیج کازرون را بر دوش میگیرد و نخستین فرمانده نیروهای اعزامی به منطقه دشت آزادگان بود )، شهید محمدرضا حمیدی، شهید نصرالله سبزی و شهید حمید خسروی در بهشت زهرا و احمد داوودی و غلامرضا بستانپور در سید محمد نوربخش به خاک سپرده شدند .
حماسه سوسنگرد حماسه دلیرمردانی بود که درس ایثار و استقامت را از امام خویش گرفته بودند. حماسه سوسنگرد حماسه مردانی است که مظلومانه ایستادگی کردند و گمنام به شهادت رسیدند تا کشور به دست دشمن نیفتد. حماسه سوسنگرد حماسه دلیرمردانی است که پیشمرگ تانک شدند تا شهر سوسنگرد سقوط نکند.
این روایت هنوز بسته نشده است؛ چرا که باید از ویژگیهای فرد فرد شهدا و نیروهای حاضر در آن صحنه بیشتر گفت و شنید.
از همه دوستانی که روایت را شنیدند و خواندند درخواست دارم برای تکمیل کامل این پازل کمک کنند تا نام و یادی از ایثار عزیزانمان ناگفته نماند.
اسامی همراهان سفر اول: علیاکبر پیرویان، حمید خسروی، احمد داوودی (ازشهدای روز نخست)، غلامرضا بستانپور، محمدرضا حمیدی، نصرالله سبزی (شهدای روز پس از شکست حصر)، محمد وحیدی و عبدالصمد نحاسی (مفقودالاثر حصر)
دیگر رزمندگان همراه: کرامت آراسته، نجف امینافشار، خلیل امیریان، شهید نصرالله ایمانی، نبی احمدی، شهید ابراهیم باقری، .سید نصرالله بازیار، سید رحیم بازیار، مسلم بدیعی، حاصل پرک، پوردرویش، محمدرضا پهلوانی، محمدحسن پیروان، شهیدشکرالله پیروان، جواد ثمربخش، محمد جلیلپور، عبدالرحمن جوانبخت، سید صمد حسینی، حسین حمیده، حمید حیاتداوودی، حسنی، محمود داوودی، حسن خاکسبز، محمدصادق دهقان، هوشنگ دادوند، حمید دیوانی، عبدالله دانشوران، غلامعلی دلپسند، منصور راسخی، زینالعابدین راسخی، خورشید رنجبر، اردشیر رنجبر، حسین روحشناس، بهنام رزمی، شهید رحمان رضازاده، حمد سیروس، قدرت سیفی، شهید باقر سلیمانی، اسدالله سبزی، محمدحسن صادقزاده، شهید ابراهیم صفری، شهید علیرضا عیسوی، فرج عسکری، شهید کاظم فتاحی، عباس فضلپور، مجید قاسمی، رحیم قنبری، کریم ملکزاده، شاهین محمدصادقی، نصرالله محمودی