نمایش «می خواستم اسب باشم» از اول اردیبهشت ماه جاری در تماشاخانه استاد سپاسدار اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس به روی صحنه رفته است.
اولین چیزی که در هر نمایش توجه تماشاچی را به خود جلب می کند، نور و صحنه آرایی است. از این رو چگونگی چیدمان جایگاه نمایش و نور آن همچون چکیده یا مقدمه یک کتاب یا ویترین و جایگاه نمایش محصول در یک مغازه، می تواند مهم و اثرگذار باشد تا تماشاچی را برای ادامه نمایش ترغیب کند.
از این رو دو بحث نور و چیدمانی که در آغاز ورود تماشاچی به تماشاخانه به چشم می آید و در ادامه دگرگونی های این دو بسیار ویژه تر از سایر چیزها می تواند به شمار آید که کیمیا نوری کچویی و محمد لرکی چیدمان را به انجام داده اند و مدیریت این چیدمان را سمیرا میرزایی بر دوش داشته است.
در این نمایش با کادربندی ویژه و تا حدودی دقیق مواجه هستیم که تا پایان نمایش این کادربندی ثابت است و دگرگونی خاصی به چشم نمی آید.
اگر صحنه نمایش را دارای سه بعد طول، عرض و ارتفاع در نظر بگیریم، از نظر طولی صحنه به سه قسمت بخش بندی شده که یک بخش انتهایی به عنوان پشت صحنه و دو بخش جلو که در دیدگاه بیننده قرار دارد به دو بخش است که یک بخش جزو دکور و بخش دیگر خالی از دکور است. عرض صحنه نیز شش بخش شده است؛ که از ۴ بخش آن روبروی تماشاچی است و صحنه اصلی نمایش به حساب می آید. یک بخش نیمه تاریک در کناره راست صحنه جایگاه بخش نمایشی فرعی است. بخش دیگری در کناره سمت چپ صحنه فضای تاریکی است که به عنوان پشت صحنه استفاده می شود. اما در ۴ بخش اصلی باز دو بخش کناری راست و چپ داریم که تقریباً مساوی هستند و بخش میانی که معادل دو بخش از صحنه است و علی رغم چیدمان ساده آن گفتمان اصلی نمایش را در خود جای می دهد. این بخش بندی عرضی یکی از نکاتی است که می تواند بسیار مورد توجه باشد؛ تا آن جا که خواسته یا ناخواسته عقل گرایی را به ذهن متبادر می کند.
آن چه در چیدمان چهار بخشی میانه صحنه شاهدیم، به نوعی بیانگر مباحث فلسفی چارچوب داری است که در عقل انسانی ایجاد می شود.
چیدمان نور نمایش نیز در جایگاه خود، عقلانیت خاصی دارد که صمد فرهنگ توانسته است با توجه به ماهیت فلسفی نمایش، آن را به خوبی انجام دهد. همزمانی تنظیم نور با حرکات نمایش، نگاه تماشاچی را نه خسته می کند و نه از متن گفتمان نمایش خارج می کند، بلکه به تماشاچی این حس را می دهد که بهتر گفتارهای نویسنده و ماهیت نمایش را درک کند.
«می خواستم اسب باشم» نوشته محمد چرمشیر، این بار توسط کیمیا نوری کوچی کارگردانی شده است.از نکات مهم این نمایش می توان به یکی بودن کارگردان، طراح صحنه و طراحی لباس دانست. یکی بودن کارگردانی با جایگاه های مختلف از آن رو می تواند نقطه قوت به شمار آید که دیدگاه کارگردان بدون واسطه در آن جایگاه ها ورود می کند و آن چه کارگردان انتظار دارد، بر آورده می شود.
نمایش «می خواستم اسب باشم»، که تمام بازیگران آن زن هستند، به نوعی فضای فلسفی را به ذهن متبادر می کند.
خدا کیست؟ خدا مهربان است؟ خدا عادل است؟ خدا خشونت دارد؟ خدا مال ماست؟ و…. اینها پرسش های فلسفی است که در گفتارهای نمایش، پرنگ می شوند. این که دو زن و دو دختر فرار کرده از جنگ شوم دوم جهانی به مکانی مبهم پناه برده اند و منتظرند تا جنگ پایان یابد؛ هرکدام دیدگاهی متفاوت دارند.
دخترکی که نمی تواند وجود خدا را انکار کند اما به تندی در ذات خدا، در عدالتش، در مهربانیش تشکیک می کند و از همه مهم تر خدای خشنی که بر باورهایش چنگ انداخته است و می رود تا در پایان نمایش تشکیکش رو به کندی بگذارد.
زنی که نماد ایمان کامل است و خدای را به مهربانیش می شناسد و تقدیر و مشیت الهی را برای انسان مسجل می داند؛ اما با اتفاقاتی که می افتد یقینش در هم می شکند.
دختری که مهربانی می کند تا کینه هایش فراموش شوند و خدا را کینه ورز می داند؛ جلوی تفکر و اندیشه خود را بر خدا و مرگ می گیرد تا …
و زنی دیگر که میانه یقین و شک گیر افتاده است…
چهار تفکر متفاوت از هم در این نمایش به اندیشه های یکدیگر می تازند تا جامعه کوچکشان ناخواسته با این تبادل دیدگاه ها به یک اعتدال برسد.
آن چه می بینیم جامعه کوچکی است که عینیت جامعه واقعی ماست. هر کسی دیدگاهی دارد و گمانش بر حقانیت گمانش استوار است. در حالی که نمی داند چه درست است. اکثریت جامعه ای که از ترس های خودساخته خویش، جلوی اندیشیدن و بیان اندیشه های خود را می گیرند که چه شود؟ که محبوب و مهربان قلب ها باشند در حالی که خود هم می دانند گرفتار زندان درون شده اند، اما شجاعت این را ندارند تا از زندان درونی خویش رهایی جویند.
باز برگردم به بخش بندی منظم جایگاه نمایش!! چرا که می بینیم نقش ها نیز به درستی بر پایه همان بخش بندی ها، بخش بندی شده اند تا نشان دهند یک جامعه چگونه با دیدگاه های متفاوت و گاه متضاد می تواند در کنار هم شکل گیرد.
آن چه دراین نمایش فریاد می کشد، ظرفیت ظرف های افراد جامعه است که در مقابل انتقادها واکنش های متفاوتی را دارند اما نه احترام کسی شکسته می شود و نه از هم ناراحت یا نگران می شوند؛ و گفتمان خویش را با شجاعت تمام بیان می کنند. این در حالی است که همگی از ترس جنگ و آینده ای که معلوم نیست کجاست و شکلش چگونه است در حبس خانه ای مبهم و تار هستند.
اما چرایی «می خواستم اسب باشم» نیز جمله ای است که از زبان همگی بیان می شود. جمله ای که مؤمن ترین نقش نمایش بیان می کند و سپس هر کس بر گمان خودش آن را می فهمد و تکرار می کند. آرزویی که به جای دیگری ختم شد. باز هم نکته دیگر فلسفی که چرا سرنوشت ما این گونه است؟
درباره نمایش اینگونه می خوانیم: «آن فرانک و خانواده اش در سال ۱۹۳۳ و پس از به قدرت رسیدن حزب نازی در آلمان به آمستردام نقل مکان کردند و با آغاز اشغال هلند در سال ۱۹۴۰ توسط نیروهای نازی در آن کشور گرفتار شدند. در ماه ژوئیه سال ۱۹۴۲، زمانی که آزار و خشونت علیه یهودیان به نهایت میزان خود رسیده بود، خانواده فرانک به همراه چندی دیگر از دوستان یهودیشان، اقدام به پنهان شدن در اتاق های مخفی ساختمان اتو فرانک (پدر آن) کردند. پس از ۲۵ ماه زندگی در اتقاق های مخفی، در چهارم اوت سال ۱۹۴۴ نهان گاهشان در ساختمان ۲۶۳ فاش شد. آن و هفت نفر دیگر بازداشت و به اردوگاه آشویتس منتقل شدند. آن فرانک هفت ماه پس از بازداشت و چندین روز پس از مرگ خواهرش، مارگوت، در سن پانزده سالگی و بر اثر حصبه در اردوگاه مرگ برگن بلزن درگذشت.»
در این نمایش کاری از گروه هنری آرتاتئاتر به سرپرستی حمیدرضا مؤمنی است، محمد لرکی به عنوان بازیگردان و کیمیا نوری کوچی به عنوان کارگردان این اثر، بخوبی توانسته اند از سمانه کاظمی، آیدا فضلیت، مونا طحانی، ندا محمدیان و امیر اسدالهی که بازیگران این اثر هستند بازی های خوبی را به نمایش بگذارند.
نوع کلام هایی که از شخصیت مارگرت و آن که دو جریان فکری و اندیشه ای اصلی نمایش هستند به خوبی ادا می شوند. هرچند شاید در حرکات بدن می توانست بهتر از این انجام شود، اما بیان در شخصیت آن فرانک، به واقع شخصیت آن را به رخ می کشید.
دیدن این نمایش را برای آنان که فلسفه می دانند و می خوانند و علاقه دارند توصیه می کنم.